روزی یکی از خانه های دهکده آتش گرفته بود. زن جوانی همراه شوهر و دو فرزندش در آتش گرفتار شده بودند.
شیوانا و بقیه اهالی برای کمک و خاموش کردن آتش به سوی خانه شتافتند.
وقتی
به کلبه در حال سوختن رسیدند و جمعیت برای خاموش کردن آتش به جستجوی آب و
خاک برخاستند شیوانا متوجه جوانی شد که بی تفاوت مقابل کلبه نشسته است و با
لبخند به شعله های آتش نگاه می کند. شیوانا با تعجب به سمت جوان رفت و از
او پرسید:" چرا بیکار نشسته ای و به کمک ساکنین کلبه نرفته ای!؟"
جوان
لبخندی زد و گفت:" من اولین خواستگار این زنی هستم که در آتش گیر افتاده
است. او و خانواده اش مرا به خاطر اینکه فقیر بودم نپذیرفتند و عشق پاک و
صادقم را قبول نکردند. در تمام این سالها آرزو می کردم که کائنات تقاص آتش
دلم را از این خانواده و از این زن بگیرد. و اکنون آن زمان فرا رسیده است."
شیوانا
پوزخندی زد و گفت