دخالت های سیاسی در امور دانشگاه روز به روز تحمل ناپذیرتر  می شد. یکی از همکارانم در دانشکده، که ریاضیدانی به نام "لِوی" بود، و به دلیل خدمات ممتازش در زمان جنگ قانونن مصونیت داشت، یکباره از مقام خود برکنار شد.تحقیری که در حق بعضی از اعضای جوان تر هیأت علمی روا داشته می شد- به خصوص منظورم "فریدریش هوند" و "کارل فریدریش بون هوفر" و "ب.ل.واندر وردن" ریاضی دان است- چنان شدید بود که به فکر افتادیم استعفا کنیم و دیگران را هم تشویق کنیم که در این کار از ما تبعیت کنند. اما پیش از اینکه این گام خطیر را بردارم، تصمیم گرفتم که مسأله را با شخصی مسن تر که همه به او اعتماد کامل داشتیم در میان بگذارم. بنابراین از "ماکس پلانک" تقاضای ملاقات کردم و در خانه اش در بخش " گر ونه والد" برلین با او ملاقاتی داشتم.

پلانک مرا در اتاق نشیمنی که با اثاث قدیمی اش کمی دلگیر و در عین حال مأنوس می نمود، پذیرفت.تنها چیزی که این اتاق کم داشت یک لامپای نفتی قدیمی روی میز وسط اتاق بود. به نظر می آمد پلانک از آخرین دیدار ما سالها پیر تر شده است.روی صورتش که با ظرافت تمام تراشیده بود چین های عمیقی افتاده بود؛ لبخندش رنج آلود می نمود، و بسیار خسته به نظر می آمد.

بی مقدمه گفت: گمان نمی کنم بتوانم توصیه ای به شما بکنم.می خواهم گفتگویی که چند روز پیش با "هیتلر" داشتم به اطلاع شما برسانم. امیدوار بودم بتوانم او را قانع کنم که اخراج همکاران یهودی ما لطمه ی سنگینی به دانشگاه های آلمان و مخصوصن به فیزیک می زند. امید وار بودم به او نشان بدهم که قربانی کردن افرادی که همواره خود را آلمانی دانسته اند و مثل هر کس دیگر جان خود را در راه آلمان فدا می کنند چه قدر بی معنی و خلاف اخلاق است. اما نتوانستم منظورم را به او بفهمانم. از این بدتر اینکه با هیچ زبانی نمی توان با این گونه آدم ها حرف زد. رابطه ی او با واقعیت به کلی قطع شده است.هر چه دیگران به او بگویند، خیلی که باشد، باعث آشفتگی خاطرش می شود. و سعی می کند که این آشفتگی را با تکرار پایان ناپذیر همان حرف های همیشگی درباره ی تباهی زندگی ِ سالم معنوی در این 14 سال اخیر و ضرورت متوقف کردن فساد حتی حالا که دیگر دارد دیر می شود، از میان ببرد. در تمام این مدت انسان احساس می کند که او به مهملاتی که می گوید اعتقاد دارد و با نادیده گرفتن هر گونه تأثیر خارجی به توهمات خود مشغول است. او چنان اسیر به اصطلاح افکار خود است که نمی تواند با کسی بحث کند. چنین آدمی فقط می تواند آلمان را به فلاکت بکشاند.

من او را از تصمیم و نقشه خودمان آگاه کردم.

- خوشحالم که می بینم هنوز این قدر خوش بین هستید.خبر استعفای شما اصلن به گوش مردم نمی رسد. روزنامه ها یا در این باره چیزی نمی نویسند و یا اعتراض شما را عمل یک مشت متعصب فریب خورده ی وطن فروش قلمداد می کنند.

در چنین اوضاعی استعفای شما فقط باعث می شود بی کار شوید. می دانم شما باکی از این ندارید اما تا آنجایی که به آلمان مربوط می شود اعمال شما بعد از این دوران فاجعه اهمیت می یابند. ما بعد از این باید فقط به فکر آینده باشیم.اگر استعفا کنید در بهترین حالت می توانید خارج از کشور شغلی بیابید در مورد بد ترین حالت نمی خواهم حتی فکر کنم.بی شک می توانید با آرامش کار کنید. خطری متوجه شما نیست و بعد از پایان فاجعه می توانید هر وقت که خواستید به آلمان برگردید. با وجدانی آرام و خوشحال از اینکه با کسانی که گور آلمان را کندند همکاری نکردید.اما تا آن وقت سال ها لازم است و بعد از این سال ها شما تغییر می کنید و مردم آلمان هم تغییر می کنند و نمی دانم می توانید خود را با این تغییرات وفق دهید؟و در آن دنیای دگرگون شده تا چه حد می توانید موفق باشید؟

اگر بمانید وظیفه تان به کلی فرق می کند.نمی توانید جلوی فاجعه را بگیرید و برای بقا مجبور می شوید که پشت سر هم سازش کنید.اما می توانید به هم بپیوندید و جزیره های ثبات بسازید. می توانید جوانان را دور خود جمع کنید. به آنها یا بدهید که دانشمندان خوبی باشند و به آنها کمک کنید که ارزش های کهن را حفظ کنند البته کسی نمی داند که از این جزیره ها چند تا از از فاجعه جان سالم به در ببرند.اما یقین دارم که حتی اگر گروه های کوچکی از جوانان با هوش و خوش فکر را در این روزگار سخت راهنمایی کنیم گام بزرگی در راه احیای آلمان پس از گذشتن این دوره برداشته ایم زیرا این گروه ها مثل هسته ی بلور خواهند بود که از آنها اشکال تازه ی حیات به وجود می آید. من نظرم در درجه ی اول به احیای پژوهش های علمی در آلمان است اما چون کسی کسی درست نمی داند که نقش علم و تکنولوژی در آینده چه خواهد بود، این تذکرات در مورد فعالیت های دیگر هم صادق است.

...

...

هر کس خود باید تصمیم بگیرد، نصیحت کردن یا نصیحت پذیرفتن معنی ندارد. بنابراین تنها چیزی که می توانم بگویم این است که هر کاری بکنید تا وقتی که این مصیبت به سر نیامده نمی توانید از مصائب کوچک تر جلوگیری کنید. اما لطفن به فکر روزگاری باشید که پس از آن فرا خواهد آمد.

 

زهی خیال باطل زهی تصور خام. شاید هم برعکس.... این ها سطوری است که این روزها مدام با خودم زمزمه می کنم... مدام می خوانم از کتاب "جزء و کل" نوشته ی "ورنر هایزنبرگ". مدام راه می روم...و از خودم می پرسم...؟